سالها گذشتند. از پی هم و تند و تند. روزهایی که سخت گذشتند را فراموش نکرده ام. روزهایی که بارها و بارها زمین خوردم. ساعتها و گاهی روزها اشک می ریختم و دلسرد می شدم.هدفهایم نقش بر آب شد. نرسیدم. باید از نو شروع می کردم. همه چیز را. باید عبور می کردم. اما گاهی فقط خودمان می دانیم چه روزها داشتیم و چه لحظاتی که به تنهایی سپری کردیم و هیچ کس جز خودمان نبود که بهمان دلداری دهد که اگر زخم خوردی، اگر زخم زدند عیبی ندارد بلند شو. جهان طوری برنامه ریزی شده که حتی اگر نتوانستی حرفهایت را بزنی، حتی اگر مجبور شدی بگذری و رو برگردانی از آنچه که بود و احساساتت را خفه کردی تا آبروی کسی نرود. مجبور شدی سکوت کنی تا بعضی ها بالا بمانند و کسی نداند که چه گذشت به نظرم دنیا قابلیت این را در خودش جای داده که کسی نتواند از کارمای عملش فرار کند. روزهای زیادی گذشته است از آن روزهای تلخ، سیاه و سخت. درست یادم هست تمام آن روزهایی را که من ظاهراً شکست خورده بودم چون سرمایه ی عمرم را باخته بودم. ارزان فروخته بودم. عمری که دیگر هیچ وقت برنگشت و قرار هم نبود بازگردد. هیچ کس حالم را نپرسید. تمام آنهایی که خیال می کردم تمام آن سالها قدر محبت را خوب دانسته اند. به خودم می گفتم حتی اگر تنها یک محبت من یادشان باشد حتماً سراغی ازم خواهند گرفت اما خیالم باطل بود. هیچ کس نفهمید تمام آن ماه ها با یادآوری خاطرات گذشته ام و جنگیدن برای هیچ که در ازایش جوانیم را داده بودم اما در نهایت چه رفتارهایی را تحمل کرده بودم چطور بر من گذشت. هیچ کس نفهمید دو ماه خودم را در خانه حبس کرده بودم. صبح ها زل می زدم به دیوار و به شکستن دیوار زندگیم به دست دیگران خیره می شدم. اشک می ریختم و ساعتها بر تنهایی ام بعد آن همه سال فداکاری و زحمت می گریستم. من سالها سرمایه گذاری کرده بودم. هیچ کس سراغی از من نگرفت. حتی آنها که دوست خطاب شان می کردم. دوماه افسردگی دمارم را درآورده بود. اما من قوی بودم. هیچ کس نفهمید تا به امروز چه بر من گذشت. خودم نمی دانم چطور دوام آوردم، حتی بلند شدم. از نو. همه چیز را بعد از سالها از دست دادن باید از نو شروع می کردم. اول از همه باید خودم را می ساختم. خیلی سخت بود. هنوز که اینها را می نویسم بغض راه گلویم را می بندد. باید همه چیز را عوض می کردم. باید به خودم نشان می دادم که تو آدم کم آوردن نیستی. اولین چیزی که باید با خودم کنار می آمدم سوا کردن آدم دین دار با بی دین و یا ظاهراً دینی بود. من آدم معتقدی بودم و هستم. خیلی ها را دیده بودم که با ضربه ای ناگهانی از همین آدمهای ظاهری و ریاکار دینی چطور از تمام عقایدشان کنار کشیده بودند. ولی من خدا را دوست داشتم. همو بود که تمام روزهای سخت را کنارم ماند، دستم را گرفت. معرفت را در حقم تمام کرد. مرهم تنهایی هایم بود و به قلبم آرامش می بخشید. من راحت این مسیر را انتخاب نکرده بودم. سالها رنج کشیده بودم تا عقایدم را بسازم. خدا هست، خدا می بیند و خدا میشنود. اوست که تمیز می دهد آدمهای اهل معرفت و با چشم رویش را در قبال بی معرفتی و بی حرمتی های دیگر بندگانش.

یادم هست آن اوایل پر از خشم و نفرت بودم. اتفاقی که برایم افتاده بود هیچ توجیحی نداشت. اشتباه و نادانی یک نفر در قبال مسئولیت خودش و محبت من که هیچ مسئولیت شخصی در قبال انجام آن کار نداشتم و بابتش دستمزی هم دریافت نمی کردم حتی سالها در قبال خیلی کارها هیچ دستمزی دریافت نکرده بودم باعث شده بود یک عمر از آن شخص متنفر باشم. اما این تنفر چه سودی برایم داشت. هیچ! این تنفر من را خراب تر می کرد. عقده های درونم را متولد می کرد. من آدم اهل تنفر نبودم. دلم نمی خواست یک عمر با نفرت زندگی کنم و این را همه جا درون روانم حمل کنم.

داستان زندگی من یا به عبارتی داستان های زندگی من که هیچ کس جز خدا و نفراتی که در آن دخیل بودند هیچ وقت فاش نخواهد شد. هیچ وقت کسی نخواهد فهمید در پس تمام آن رنج هایی که کشیدم و زخم هایی که بر قلبم نشست و دلی که شکست نه فقط ترک برنداشت چه روزهای سختی بر من گذشت.

اکنون که این متن را می نویسم بر این باورم که تا پایان عمرمان در این دنیا همیشه حرفهایی باید درون قلبت بماند و کسی نداند چه بود، چه شد و چه گذشت. انگار این ناگفته ها درونت را وسیع تر، بزرگوارتر و بخشنده تر خواهد کرد. البته که مرور زمان و تولدی دوباره لازم است که بفهمی چطور زندگی کنی و با چه کسانی.

امروز و در این شب بلند زمستان 98 در این نقطه که ایستاده ام تنها خدا می داند که بغض هایی که فرو بُردم و دم برنیاوردم و چه شبها که تا صبح با چشمانی خیس سر بر بالشتم گذاشتم و آرام برای خودم اشک ریختم. خودِ مظلومم که حق هایی که له شد و در پسش حرفهایی که خورده شد تا آن روزی که در پیشگاه حضرت حق بایستم که او می داند و بس و همین برایم کافیست.

در این شب بلند است که تصمیم گرفته ام دیگر هرگز به گذشته برنگردم و عبور کنم از تمام بی معرفتی ها، پشت سر حرف زدن ها، بدگویی ها و بد دلی هایی که نصیبم شد و بعضی ها چه کمر همتی بسته اند در نفرت و بدگویی و خراب کردن چهره ی آدمهایی که روحشان از حرفهایی که پشت سرشان گفته می شود خبر ندارد.

در این شب بلند ترک می گویم تمام گذشته ام را و فراموش می کنم تمام آنهایی که روزهایی را باهشان گذراندم و بعدها فهمیدم آدمها در چهره ی دوست گاهی همان دشمنانی می شوند که زندگیت را با موجی از کینه های نادانسته خودت دستخوش انرژی های منفی و تنگ نظری هایشان می کنند.

می گذرم از تمام تان و برایتان آرزوی خیر و مهر و عشق می کنم. دیگر هیچ وقت به یاد نخواهم آورد چه کسانی را به زندگیم راه دادم که شهامت روبرو شدن با چهره ی واقعی شان را نداشتند. باید جرات این را بدست می آوردم که گاهی باید تمام شناسه ها را پاک کرد. گاهی باید شماره های آشنا را دیگر نشناخت تا با آرامش به مسیر و راهی که انتخاب کرده ای زندگیت را بسازی ادامه بدهی.

آموختم دلی که خالی ز هر کینه است و وسعتش قد دریاهاست روزی دریای مهر پروردگار را در آغوشش جای خواهد داد.

خداوندا پناهم باش درست مثل همیشه که دستم را گرفتی و بلندم کردی و سربلند بیرونم آوردی.

بدرود


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها